loading...
حاصل وبگردی های من
شهید گمنام بازدید : 235 چهارشنبه 1393/07/30 نظرات (0)

محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یك شب محمد همین‌طور كه دراز كشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی كه این شعر را نوشته‌ام.«

كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریك روشن سنگر به پیراهنش نگاه كردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

   آن قدر غمت به جان پذیریم حسین       تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا كسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یك بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یكی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»

                        

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «ترکش خورد روی همان بیتی كه بر سینه‌اش نوشته بود

                                                     روحمان با یادشان شاد

 

 

 

 

شهید گمنام بازدید : 239 شنبه 1393/07/26 نظرات (0)

نهایت و اوج محبت...

 

 فانی شدن در راه معشوق است

 و من فانی فی الله هستم...

                           (فرازی از وصیت نامه ی شهید)


بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای

مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند.

بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان

بود. خیلی ناراحت بودم؛ تا اینکه یک شب محمد را درخواب

دیدم،خوشحال بود و بانشاط لباس فرم سپاه برتنش بود.

چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛ یاد مداحی‌ های او افتادم

پرسیدم :محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟

محمد در حالی که می‌خندید گفت : "من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم."

 

 

 

 

 

 

شهید گمنام بازدید : 209 شنبه 1393/07/26 نظرات (0)

بعد از چند وقت آمده بود خانه .

مثل پروانه دورش می گشتم.

شام که خوردیم ،خودم  رختخوابش را انداختم .

خیلی خسته بود .

صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .

بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟

گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»

 

 

 

 

شهید گمنام بازدید : 197 شنبه 1393/07/26 نظرات (0)

 

کم حرف می زد.

 

سه تا پسرش شهید شده بودند.

 

ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟»

 

گفت :«هزار سال.» خندیدم .

 

گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال بهم سخت گذشته .»

 

صداش می لرزید.

 

 

 

 

 

 

تبلیغات

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
سلام استفاده از این مطالب در هر جا و هر مکانی حلال و آزاد هستش و نیاز به اجازه گرفتن نداره ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همین الان چند صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا هدیه می کنی؟
    تبلیغات



    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 192
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 81
  • آی پی امروز : 169
  • آی پی دیروز : 123
  • بازدید امروز : 495
  • باردید دیروز : 218
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 2,696
  • بازدید ماه : 8,654
  • بازدید سال : 50,169
  • بازدید کلی : 665,284