درود خدا بر مردمان بی ادعای این سرزمین ...
بقول شهید مظلوم شهید آوینی :
حزب اللهی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم ...
درود خدا بر مردمان بی ادعای این سرزمین ...
بقول شهید مظلوم شهید آوینی :
حزب اللهی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم ...
سلام خدا بر شهیدان مظلوم مدافع حرم
سلام خدا بر شهیدان مدافع حرم
سلام خدا بر شهیدان مدافع حرم
سلام بر مادر شهیدان
سلام خدا بر شهیدان ...
سلام خدا بر شهیدان
سلام خدا بر مادران شهدا...
سلام بر مادران شهدا ...
«حمیده دانش کاظمی» همسر شهید «علی اخوین انصاری» در کتاب «استاندار آسمانی» درباره این شهید می گوید: یک روز وقت نماز مغرب و عشا تلفن به صدا درآمد به طرف آن رفتم.
اذان از تلویزیون در حال پخش بود و شهید انصاری وضو گرفته و روی سجاده اش نشسته بود تا نماز بخواند.
گوشی را برداشتم، آقایی مودبانه گفت: آقای استاندار تشریف دارند؟
من که انصاری را می دیدم، گفتم: بله اینجا هستند.
وی گفت: آقای رییس جمهور با ایشان کار دارند.
من هم فورا گفتم: علی گوشی را بگیر، آقای بنی صدر با شما کار دارند.
در این اثنا که کمتر از یک دقیقه طول کشید، مرتب به علی می گفتم، آقای رییس جمهور با شما کار دارند، آن طرف صدای آقای بنی صدر را هم می شنیدم.
فورا گفتم: علی آقای رییس جمهور پشت خط هستند، این را بنی صدر هم شنید اما علی حاضر به آمدن پای گوشی تلفن نبود.
با صدای بلند گفت: به آقای رییس جمهور بفرمایید، وقت نماز است ، عجلو بالصلوه قبل الفوت، عجلو به التوبه قبل الموت، بعد از نماز خودم تماس می گیرم.
علی بلافاصله قامت بست و نمازش را شروع کرد، بنی صدر که صدای انصاری را شنیده بود با حالتی عصبانی گفت: بگویید متشکرم و محکم گوشی را سر جایش کوبید.
شهید علی انصاری سوم خرداد سال ۱۳۲۳ در شهرستان رودسر استان گیلان به دنیا آمد و در ۱۵ تیر سال ۱۳۶۰ و در چهارمین روز ماه مبارک رمضان در خیابان لاکانی رشت مورد هجوم ناجوانمردانه منافقان قرار گرفت و به مقام عالی شهادت نائل شد.
استانداری استان گیلان آخرین مسوولیت مهندس شهید انصاری بود که در کنار آن، عضو هیات علمی و مسوولیت دانشگاه فنی گیلان را نیز برعهده داشت.
منبع:ایرنا
وی درباره آن شهید بزرگوار گفت:
حاج همت از پا منبری های من در مجالس دهه اول محرم بود. ایشان مجسمه تقوا شهامت و شجاعت بود و من هم خیلی دوستش داشتم. وقتی که شهید شد به همراه جنازه او از تهران به اصفهان رفتم و خودم پیکر مطهرش را در داخل قبر گذاشتم.
- صبر کنید به مانع برخوردیم. دشمن این جا تله های انفجاری کار گذاشته، باید خیلی مواظب باشید با کوچکترین حرکت نابجا و تماس با این سیم ها،عملیات شناسایی ما لو می رود متوجه شدید؟
همه آهسته گفتند «بله.»
حالا دیگر حرکت این سایه ها کند شده بود،آرام و بی صدا. نفس ها در سینه حبس شده بود. این جا مرز بین زندگی و مرگ به باریکی همین سیم هاست.
چیزی شعله ور شد و به تاریکی شب چنگ انداخت. سیم رابط تله بود که پای یکی از بچه ها با آن برخورد کرده بود همه در جای خود میخ کوب شدند. دل توی دل شان نبود. همه وحشت کرده بودند. همین حالاست که عملیات شناسایی لو برود می دانی آخر نور این شعله ها دست کمی از منور ندارد.
یکی از بچه ها معطل نکرد بلافاصله دستش را برد سیم شعله ور را گرفت و با دستش به زیر خاک برد حتی یک آخ هم نگفت.
- نترسید انشاءالله که دشمن متوجه این شعله نشد.
صدای آن بسیجی قهرمان بود که با صدای جزغاله شدن دستش از زیر خاک درآمیخته بود.ولی او اصلاً ناله نکرد وقتی دستش را از زیر خاک بیرون آورد همه بچه ها دل شان ریش شد،بعضی رویشان را برگرداندند و بعضی با دست جلوی چشم های شان را گرفتند،چون حتی توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند.
از آن دست فقط اسکلت استخوان باقی مانده بود که آن هم سیاه و سوخته بود.
اما قلب بسیجی آرام گرفته بود چون عملیات دیگر لو نرفته بود.
محمدمصطفیپور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:
یك شب محمد همینطور كه دراز كشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همینجایی كه این شعر را نوشتهام.«
كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریك روشن سنگر به پیراهنش نگاه كردم، روی سینهاش این بیت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین
چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر، دلم برای محمد شور میزد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا كسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفیپور را دیده یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینهاش هم یك بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یكی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»
دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟
امدادگر گفت «ترکش خورد روی همان بیتی كه بر سینهاش نوشته بود.»
روحمان با یادشان شاد
سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند.
به نقل از این رزمنده عزیز:
... قبل از مجروحیت ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.
... سال 65 نیز در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم اما دیگر فایده ای نداشت. سه نفر بودیم که هر سه تشنج کردیم... و ...
برای بهبود حال این رزمنده شیمیایی عزیز سه صلوات بفرستید.
ماهنامه فرهنگی، اجتماعی آشنا | نیمه دوم مرداد ماه 1390 | شماره 171
نهایت و اوج محبت...
فانی شدن در راه معشوق است
و من فانی فی الله هستم...
(فرازی از وصیت نامه ی شهید)
بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای
مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند.
بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان
بود. خیلی ناراحت بودم؛ تا اینکه یک شب محمد را درخواب
دیدم،خوشحال بود و بانشاط لباس فرم سپاه برتنش بود.
چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحی های او افتادم
پرسیدم :محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت : "من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم."
*هیئت «جوادالائمه(ع)» شاهرخ تنها دستهای بود که عاشورای 57 به خیابان آمد
او عاشق امام حسین(ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به مولا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار گرفته بود. در عاشورای سال 57 ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمیداد اما با صحبتهای شاهرخ دسته هیئت «جوادالائمه(ع)» مجوز گرفت.
صبح عاشورا دسته حرکت کرد و ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود محکم و با دو دست سینه میزد. آن روز بود که با صحبتهای حاجآقا تهرانی جرقههای نهضت انقلاب اسلامی در ذهن او متجلی شد و تا آنجا پیش رفت که شاهرخ همچون حری برای نهضت انقلاب اسلامی جاننثاری کرد.*شاهرخ ضرغام با حضور در بارگاه امام رضا(ع) راه صحیح را انتخاب و توبه کرد
شاهرخ پس از آن «عاشورای حسینی» به خانه برگشت و به مادرش با جدیت گفت: «آماده شو به مشهد بریم». در بدو ورود به مشهد، شاهرخ زودتر از همه به پابوس امام رضا(ع) رفت و حال خوشی پیدا کرده بود و مرتب میگفت «خدا من بد کردم؛ من غلط کردم اما میخواهم توبه کنم. خدایا مرا ببخش، یا امام رضا (ع) به دادم برس من عمرم را تباه کردم».
بعد از زیارت 2 روزه مشهد شاهرخ به همراه مادرش به تهران برگشت و همه خلافکاریهای خود را رها کرد. او واقعاً توبه کرد، توبهای همچون حر در صحنه و کارزار کربلا؛ در همان روزهای انقلاب با ارادت خاصی که به امام خمینی (ره) داشت روی سینهاش با خالکوبی نوشت «خمینی فدایت شوم».
شاهرخ با پیوستن به گروه «فدائیان اسلام» و نیروهای کمیته انقلاب اسلامی، شروع جنگ را در آبادان و بهمنشیر تجربه کرد. رشادتهای شاهرخ و دوستانش تا جایی پیش رفت که عنوان گروه «آدمخوارها» را برای خود برگزیدند.
وی که از همرزمان «سیدمجتبی هاشمی» بود این نام را با مشورت دوستانش به گروه داد:گروه آدمخوارها! که بعدها به نام گروه «پیشرو» تغییر نام یافت با رشادتهای فراوان خود چنان ترسی در دل نیروهای بعثی انداخت آنچنانکه برای سر شاهرخ به عنوان فرمانده این گروه، 11 هزار دینار جایزه تعیین کردند.
شاهرخ ضرغام روزهای آخر حضورش در میان همرزمانش را به گونهای نظارهگر بود که میدانست لحظات رسیدن به معبود است. او با رشادتهایی که در آبادان انجام داد مانع از تهاجم عراقیها شد. شاهرخ با تیر مستقیم عراقیها به شهادت رسیده بود. در حالی که سربازان عراقی در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند و بدن بیسر و پر از تیر و ترکش و غرق در خون او را در تلویزیون خود نشان دادند.
آری عراقیها پیکر او را با خود برده بودند و امروز اثری از او نیست. چرا که شاهرخ از خدا خواسته بود او را پاک کند، همه گذشتهاش را و میخواست چیزی از او نماند؛ نه اسم، نه شهرت و قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر اما یاد او زنده است و مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل و سرباز اسلام و مرید امام (ره) و مطیع بیچون و چرای ولایت بود، براستی که وی تا ابد در ذهنها زنده است.
بعد از چند وقت آمده بود خانه .
مثل پروانه دورش می گشتم.
شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .
خیلی خسته بود .
صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .
بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟
گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر .
به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»
گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .
در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.
نان داغ توی سفره شان بود .
دادم بلندشد.
گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.
تعداد صفحات : 3